آرشیدا عشق مامانی و باباهی آرشیدا عشق مامانی و باباهی ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

☺☻آرشیدا خورشید آریایی☺☻

مامان جون داره برام یه ژاکت کوچولو قرمز می بافه.

از وقتی که من میخواستم زودتر به دنیا بیام مامان جون از اصفهان اومده پیش مامانی گرچه بابایی علی و خاله زری همش تلفن میزنند و بهونه میارند که مامان جون بر گرده اما مامان جون گفته تا آشیدا به دنیا نیاد و بغلش نکنه وبوسش نکنه نمیاد آخه مامان جون باید زودتری برگرده چون با باباجون علی میخواند برند مکه خونه خدا مامان جون به من جفته اونجا برا منم دعا میکنه بابایی علی هم جفته کلاس هاش رو میره تا بعد به مامان جون هم بگه مامانی که این خفته رفت دکتر گفت 12 مهر منو از دل مامانی بیرون میاره البته مامانی باید دهم باز دوباره بره دکتل تا تصمیم نخایی گرفته بشه مامان جونم ام از فرصت استفاده کرده داره برام یه ژاکت خوکشل زرشکی گرمز نازنازی میبافه که برای زمستون ...
2 آبان 1390

آرشیدا معجزه ی قرن

وختی مامانی و بابایی فهمیدند نی نی دار شدند ... می خواستم امروز سر گذشتم رو براتون تعریف کنم. مامانی و بابایی سال 1379 با هم نازمد و سال 1382 با خم(هم) عروسی کدند. کار بابایی ابرجوجه(عسلویه) بود مامان زهره هم تازه دانشگاه قبول شده بود بس مجبور بودند 4 سال دور از هم زندگی کنند اون 4 سال خلی(خیلی) براشون سخت بود بعد از 4 سال مامانی رفت پیش بابایی تا با هم زندگی کنند اونا یه خونه ی کوچیک خوشکل از عمو جاسم اجاره کردند و زندگی زندگی عشقولانه شون رو شروع کردند. مامان یه عالمه دوست جدید پیدا کرد خاله عالیه مامان پرهام, خاله روشنک مامان بیتا خوشکله, خاله مریم مامان پارسا و خاله جمیله دختر عمو جاسم که عرب بود با خاله آمنه تپل خودم بعد چند ماه مامانی...
15 شهريور 1390

وقتی بابایی من رو برا اولین بار احساس کرد(عکس)

بابایی کم کم داره باورش میشه که ... توی فرودین بود روز تولد مامانی که رفتیم سونو مامانی که رفت روی تخت دراز کشید بابایی هم اومد فیلم ام رو بگیره چقدر بابایی اون روز ذوق کرد وقتی که دید من دست و پاهای کوچولومو تکون میدم تازه بعد از چند ماه بود که دید راست راستی داره بابا میشه و از روز تا خالا هر روز داره به مامانی میگه آشیدا نفس منه ...
14 شهريور 1390

من محکم دل مامانی چبسیدم

مامان وبابا منو خیلی دوست دارند و ... از اون روزی که بابایی و مامانی منو با سونو دیدند عاشق من شدند مامانی توی ماه سوم بوداما اون روز آقای دکتر گفت طول سربیسک(سرویکس) مامانی کمه اما مامانی بابایی نمیدونستند یعنی چه؟ بعدش بابایی اومد توی اینترنت دید وای فگت بابایی خی میگفت سفت بچبس دل مامانی! فردا شبش مامانی حالش بد شد و صبح زود با بابایی رفتیم بیمارستان. خانم دکتره بیمارستان زنگ زد دکتر مامان اونم گفت تا وختی مامان بهتر نشه نمیشه عمل سرکلاژ کنه بعد هم یه عالمه آمپول برا مامانی نوشت مامانی تا 10 روز روزی دو تا آمپول میزد مادر بزرگ هم اومده بود خونمون به مامانی اجازه نمیداد تکون بخوره تا یه روز صبحی رفتیم بیمارستان و مامانی عمل کرد من اون روز...
12 شهريور 1390

مامانی برا ارشد روانشناسی قبول شده آفرین اما ...

من توی این مدتی مامان بابایی مو خلی اذیت کدم ... مامان گلم با اینکه یک ماه قبل امتحان من خلی اذیتش کدم و مجبور شد سرکلاژ کنه امتحان داد و موفق شد رشته ای رو که دوست داشت قبول بشه این ترم نمیتونه بره بعدش هم که من کوچولوام مامانی بیچاره مونده چکار کنه؟؟؟!!!خلی گناخ داره مامانی :-( اما این ترم رو مرخصی گرفته تا بعد...
2 شهريور 1390